مسافر
رو به غروب
ریخته سرخ غروب
جابجا بر سر سنگ
کوه خاموش است
می خروشد رود
مانده در دامن دشت
خرمنی رنگ کبود
سایه آمیخته با سایه
سنگ با سنگ گرفته پیوند
روز فرسوده به ره می گذرد
جلوه گر آمده در چشمانش
نقش اندوه پی یک لبخند
جغد بر کنگره ها می خواند
لاشخور ها ، سنگین
از هوا ، تک تک آیند فرود
لاشه ای مانده به دشت
کنده منقار ز جا چشمانش
زیر پیشانی اومانده دو گود
کبودتیرگی می آید
دشت می گیرد آرام
قصه رنگی روز می رود
رو به تمام
شاخه ها پژمرده است
سنگ ها افسرده است
رود می نالد
جغد می خواند
غم بیامیخته با رنگ غرو
بمی تراود ز لبم قصه ی سرد
دلم افسرده در این تنگ غروب