قسمت دوم
ادامه........ سرش پايينه ،فقط صداي هق هق مي شنوم ، دلم يهو مي ريزه ، صداش مي کنم لیدا ، جواب نمي ده ، با اينکه مي دونم مي گم چي شده لیدا ؟ چرا گريه مي کني ؟ براي يک لحظه سرش رو بالا ميکنه ، در اين حد که فقط اشکاشو مي بينم داره مثل يه رود از چشماش مي ريزه رو گونش ، سريع مياد طرف و بغلم مي کنه ، ديگه هق هقش به زاري تبديل شده ، بهش باز مي گم چي شده ؟تلاش مي کنه جواب بده ولي انقدر بغض گلوش رو گرفته که نمي تونه يک کلمه حرف بزنه ، صداي زاريش مثل يه تير ه که تو دلم مي شينه و اون رو سوراخ مي کنه ، صداش ساختمون رو پر کرده ، ديگه واسه اينکه اومدن لیدا به اينجا رو از همه مخفي نگه دارم گذشته ، همين روزهاست که يکي از اين همسايه هاي فضول تمام دنيا رو خبر دار می کنه ، اصلا برام مهم نيست ، ميارمش تو و در رو مي بندم ميشونمش رو کاناپه ، هنوز داره گريه مي کنه ، با ينکه مي دونم جوابش چيه بهش مي گم چايي بيارم يا قهوه ؟ مي خوام بهش حق انتخاب بدم ، نمي خوام از منم نا اميد بشه ، ولي جوابي نمي شنوم ، مي خواد بازم گريه کنه ، مي خواد تمام دردي که تو دلشه با گريه خالي کنه ، اذيتش نمي کنم ، بهش مي گم گريه کن ، هنوز تو بغلمه ، گولّه هاي اشکش مياد و رو شونم ميشينه ، چند دقيقه اي به همين منوال مي گذره تا يکمي آروم ميشه ، باز همون سوال رو ازش مي کنم ، نمي تونه حرف بزنه ، بهش مي گم همون که هميشه مي خوري ؟ سرش رو به علامت تصديق مياره پايين ، تنهاش مي ذارم و سريع ميرم قهوه رو اماده مي کنم و با دوتا فنجون ميام پيشش هنوز بدون اراده داره از چشاش اشک مياد ولي حالش يکم بهتر شده ، فنجون رو مي دم دستش و دو تايي مشغول خوردن مي شيم و فقط با چشمامون حرف مي زنيم ، فقط چشما هستن که همه چيزو بدون کم و کاست و دروغ مي گن ، کل قضيه رو از چشاش مي فهمم ، کبودي زير چشاش بيانگر سخت ترين شکنجه هاس ، بعد از اينکه قهوه تموم ميشه ، احساس مي کنم مي خواد باهاش صحبت کنم ، بهش مي گم باز اون مرتيکه زدتت ؟ مي گه آره ، مي گه که ديگه از زندگي خسته شدم ، نمي تونم تحمل کنم ، من واقعا نمي دونم چي بگم ، خودش هم مي دونه که من کاري از دستم بر نمي آد ، فقط اين عذاب وجدان هميشه هرجا که مي رم همرامه که منم تو وضعيتي که لیدا توش گيره مقصرم ، با اينکه بارها بهش گفتم بخاطر خودت بيا اين رابطه رو قطع کنيم بهم گفته تو تنها کسي هستي که منو دوست داره ، با اينکه همه ي داستاني که داره واسم تعريف مي کنه رو مي دونم ولي بهش گوش مي دم حرفش رو قطع نمي کنم وقتي صحبتاش تموم ميشه مي گه ديگه هيچ دليلي واسه زنده بودن ندارم ، بهش مي گم اين چه حرفيه ميزني ؟ اينهمه دليل واسه زنده بودن ، مي خواي دليل اصلي زنده بودن من رو ازبين ببري ؟ بخاطر يه ادم لا اوبالي ؟ يکم آروم تر ميشه و مي گه هيچوقت در مورد تو اشتباه نکردم ، يه خوشحالي خفيف ته دلم احساس مي کنم ولي عذاب وجدان نمي ذاره تمام وجودم رو احاطه کنه، مياد نزديک و سرش رو مي ذاره رو شونم ، خيلي داغ ِ احساس مي کنم تب داره ولي به روي خودم نميارم ، يکم نوازشش مي کنم و بعد چند ثانيه چشماش رو مي ذاره رو هم و قبل از اينکه مطمأن شم خوابش برده يا نه خودمم ميخوابم و بدون اينکه گذر زمان رو احساس کنم چشمام رو باز مي کنم ديگه نه اثري از سنگيني روي سرمه نه رو شونه هام ، قلبم مياد پايين ، لیدا پيشم نيست ، با هيجان بلند مي شم و دور و برم رو نگاه ميکنم ،لیدا نيست ، ضربان قلم ديگه قابل شمارش نيست ، به در نگاه مي کنم ، بازه ، اثري از کفشاش نيست ، نکنه ..... واي خداي من ، حتي فکرشم برام قابل هضم نيست ، سريع بلند مي شم از در مي رم بيرون آسانسور نشون ميده که طبقه آخره ساختمون ِ با سرعت مي رم طبقه بالا و .......... ادامه دارد
2 comments:
:P HeY BeZaR ToOo KhOMaRI :P
KhoOoB ?!
Jedan ba ehsas bood ama yekam az vaghe.eeiat door, rahnamayeem kon OK?
Manam Uppam
Bia
Post a Comment