Sunday, October 29, 2006

مسافر

وقتی یکی از نزدیک ترین کسایی که می شناسی ، وقتی هم خونت از یه راه دور میاد چقدر خوشحال می شی ، اینقدر که اصلا به این فکر نمی کنی که یه روز می ره ، ولی هرچی به لحظه ی خداحافظی نزدیک می شی بیشتر حسرت گذشته رو می خوری ، چقدر رفتن مسافر غم باره چقدر دلت می خواد یه روز بیشتر بمونه ، من خیلی زیاد این لحظه ها رو پشت سر گذاشتم و در آرزوی اینم که این فاصله های مکانی ازبین بره ، خیلی سخته که عزیزترین کسانت تو یه جای دیگه ی دنیا باشن و تو اینور دنیا ، موقعی که می شنوم یکیشون می خواد بیاد بال در میارم ولی وقتی میرن غم دنیا میاد تو دلم ، ولی هنوزم امیدوارم این فاصله ها کم بشه . در مورد داستان هم حتما ادامش رو می نویسم ، سرکار هم نیستید ، چون تو این چند روزه اینقدر مهمون داشتیم که حتی یک ذره هم به فکر وبلاگ نبودم و در آخر هم یک پیغام از رییس جمهور محترم : دو تا بچه کم است کشور ما ظرفیت صد و بیست میلیون نفر را دارد . من گمون می کنم ایشون یک بار هم تو خیابون های تهران رفت و آمد نکرده بهر حال یه شعر از سهراب و خداحافظ
رو به غروب
ریخته سرخ غروب

جابجا بر سر سنگ
کوه خاموش است
می خروشد رود
مانده در دامن دشت
خرمنی رنگ کبود
سایه آمیخته با سایه
سنگ با سنگ گرفته پیوند
روز فرسوده به ره می گذرد
جلوه گر آمده در چشمانش
نقش اندوه پی یک لبخند
جغد بر کنگره ها می خواند
لاشخور ها ، سنگین
از هوا ، تک تک آیند فرود
لاشه ای مانده به دشت
کنده منقار ز جا چشمانش
زیر پیشانی اومانده دو گود
کبودتیرگی می آید
دشت می گیرد آرام
قصه رنگی روز می رود
رو به تمام
شاخه ها پژمرده است
سنگ ها افسرده است
رود می نالد
جغد می خواند
غم بیامیخته با رنگ غرو
بمی تراود ز لبم قصه ی سرد
دلم افسرده در این تنگ غروب

1 comment:

Anonymous said...

RaEeEs JoMHoOoRe Ma KaReSh DoRoStE :P
NaBiNaM GhOsSe BoKhORi !!!